تا آســــمان

دل نوشته

تا آســــمان

دل نوشته

سیاره ی گمگشتگی

از سیاره ی گمگشتگی به خود....

صدایم را میشنوی؟

صدایی که این روزها دنبال خود میگردد...

ضربان قلبی که هر روز بلندتر میکوبد...

شاید در پی رهایی میکوبد...

این روزها بهتر از هر روزی مسیرم را میدانم...

این روزها زندگی رو به راه است...

ولی یک چیز کم گشته...

خود...

خود درونی من...

انگار در اعماق فضا رهایی یافتم...

بی اینکه کسی صدایم را بشنود...

حتی اگر بارها و بارها فریاد سر دهم...

سیاره ی درونی خوابیده است...

این روزها راهی میخواهم از خود ام به خود ام...

انگار دیگر هیچ خلوتی برای خود با خود ندارم...


و اینگونه قلبم فریادهایی بس  کوبنده دارد...

کاش صدایم برسد...

برسد به دست خودم...


الهـــــــــی ببخش بنده ای را که این روزها حتی خودش را نیز گم کرده....

آمـــــین

کاش آتش نشان ها زنده باشند..

و باز هم حادثه ای دیگر...

در واپسین روزهای دی ماه...

حادثه ای که از بی مسئولیتی برخی ها نشات گرفت...

و به از دست دادن انسان هایی انجامید که فداکارانه جان خویش 

را برای مردم گذاشته اند...

انسان هایی که بی هیچ ترس و وحشتی برای نجات دیگران تلاش میکنند...

حتی اگر این تلاش منجر به از دست دادن جان خودشان گردد..

و دعا میکنم...

ای کاش آتش نشان های فداکار این سرزمین زنده بیرون بیایند..

آمین..


من در غار زندگی میکنم

من در غار زندگی میکنم...

غاری به وسعت تنهایی هایم...

غاری کوچک و دنج...

غاری پر از عطر زندگی...

صبح ها که چشمانم را میگشایم به امید روزی دیگر دعایی بدرقه ی آسمان آبی میکنم...

تا در پناه بادها راهی بیابد به سوی دنیای ابدیت...

و شاید کسی در جایی از آسمان آمینی بگوید...


من در غار زندگی میکنم...

انگار دنیایی فاصله است میان من و جهان بیرون...




آرزو میکنم...

رو راست که باشم یک عمر زندگی ثانیه ای چند؟!


روراست که باشم می فهمم زندگی اخروی را به دنیا ام باخته ام...

رو راست که باشم میترسم از راهی که پیش رویم به جاودانگیست...

رو راست که باشم عمر میگذرد بی آنکه روح تعالی یابد...



رو راست که باشم محبوس شده ام در این دنیای فانی...


پس آیا آرزوی مرگ اشتباه خواهد بود؟!

وقتی روزهایم به نابودی جاودانگی ام می انجامد...

و عمر شده است باری بر دوش هایم...


کوله باری از غفلت و فراموشی گشته است آذوقه ی آخرت ام...

پس خدایم آیا آرزوی مرگ اشتباه است؟!


یا باید آرزوی نجات خواهم؟

آرزوی پاک شدن همچون کودکی نوپا...

و من هیچ نمیدانم عمر چه ارمغانی برایم خواهد آورد

ولی آرزو میکنم آن هنگام که چشمانم رو به سوی ابدیت خیره می ماند...

جز ذکر تو بر لبانم نباشد...

و جز تو هیچ کس را نبینم...


آمین به تمام آرزوهایم...

تنهایی، زندگی، محبت

محبت واژه ای که در من انگار جزیی از ذات ام می باشد

تلاش های پی در پی برای خلاصی از مهربان بودن...

مهربانی ای که خیلی اوقات ضربه اش را خودت میبینی...

انگار باز یادم رفته بود ...

یادم رفته بود مهربانی حدی دارد...

و یادم رفته بود انتظار داشتن در این دنیا بیهوده است...

و هرگاه اینگونه می شود با خود عهد میبندم که یاد بگیرم تنها باشم و بی نیاز از هر کسی...

ولی باز بعد از مدتی به خود مینگرم و میبینم...

میبینم این منم...

ذات درونی من...

ذاتی که هرچقدر هم تلاش کنم باز هم اندکی تغییر خواهد کرد


بگذریم که، دست روزگار شدت این مهربانی را کاهش میدهد...

ولی در آخر باز این قسمتی از وجود من است...


ذات مهربان... گاه دلسوز و خیلی اوقات گذشتن از خود...


گاهی از مهربانی، دلسوزی و گذشتن از خود متنفر میشوم...


گاهی بی هیچ دلیلی از خودم و آدم های دوست اطرافم متنفرم میشوم...


انگار هر چقد روابط دوستی ها کمتر، آسیب دیدن ها کمتر...


و متنفر میشوم از دوست داشتن آدم هایی که حساب مراعاتت را نمیکنند...


و باز دلم میخواد دایره ای دور خودم بکشم محکم و استوار...

و من شوم یک من بی نیاز و مستقل از هر فرد...


زندگی گاه در تنها بودن شیرین تر است تا داشتن آدم هایی که تنها به منفعت می اندیشند در کنارت...


و من تلاش خواهم کرد ذاتم را تغییر دهم. آنگونه که هیچ گاه بی منطق  کاری نکند...