تا آســــمان

دل نوشته

تا آســــمان

دل نوشته

آرزو میکنم...

رو راست که باشم یک عمر زندگی ثانیه ای چند؟!


روراست که باشم می فهمم زندگی اخروی را به دنیا ام باخته ام...

رو راست که باشم میترسم از راهی که پیش رویم به جاودانگیست...

رو راست که باشم عمر میگذرد بی آنکه روح تعالی یابد...



رو راست که باشم محبوس شده ام در این دنیای فانی...


پس آیا آرزوی مرگ اشتباه خواهد بود؟!

وقتی روزهایم به نابودی جاودانگی ام می انجامد...

و عمر شده است باری بر دوش هایم...


کوله باری از غفلت و فراموشی گشته است آذوقه ی آخرت ام...

پس خدایم آیا آرزوی مرگ اشتباه است؟!


یا باید آرزوی نجات خواهم؟

آرزوی پاک شدن همچون کودکی نوپا...

و من هیچ نمیدانم عمر چه ارمغانی برایم خواهد آورد

ولی آرزو میکنم آن هنگام که چشمانم رو به سوی ابدیت خیره می ماند...

جز ذکر تو بر لبانم نباشد...

و جز تو هیچ کس را نبینم...


آمین به تمام آرزوهایم...

تنهایی، زندگی، محبت

محبت واژه ای که در من انگار جزیی از ذات ام می باشد

تلاش های پی در پی برای خلاصی از مهربان بودن...

مهربانی ای که خیلی اوقات ضربه اش را خودت میبینی...

انگار باز یادم رفته بود ...

یادم رفته بود مهربانی حدی دارد...

و یادم رفته بود انتظار داشتن در این دنیا بیهوده است...

و هرگاه اینگونه می شود با خود عهد میبندم که یاد بگیرم تنها باشم و بی نیاز از هر کسی...

ولی باز بعد از مدتی به خود مینگرم و میبینم...

میبینم این منم...

ذات درونی من...

ذاتی که هرچقدر هم تلاش کنم باز هم اندکی تغییر خواهد کرد


بگذریم که، دست روزگار شدت این مهربانی را کاهش میدهد...

ولی در آخر باز این قسمتی از وجود من است...


ذات مهربان... گاه دلسوز و خیلی اوقات گذشتن از خود...


گاهی از مهربانی، دلسوزی و گذشتن از خود متنفر میشوم...


گاهی بی هیچ دلیلی از خودم و آدم های دوست اطرافم متنفرم میشوم...


انگار هر چقد روابط دوستی ها کمتر، آسیب دیدن ها کمتر...


و متنفر میشوم از دوست داشتن آدم هایی که حساب مراعاتت را نمیکنند...


و باز دلم میخواد دایره ای دور خودم بکشم محکم و استوار...

و من شوم یک من بی نیاز و مستقل از هر فرد...


زندگی گاه در تنها بودن شیرین تر است تا داشتن آدم هایی که تنها به منفعت می اندیشند در کنارت...


و من تلاش خواهم کرد ذاتم را تغییر دهم. آنگونه که هیچ گاه بی منطق  کاری نکند...



مرگ

و آنگاه که مرگ انقدر ناگهانی  مرا فرامیگیرد...

چه خواهد شد؟

مرگ....

کلمه ای که حتی از چشم برهم زدن هم به من نزدیک تر است...

و من انقدر دور مینگارمش که انگار مرگی نخواهد بود...

و چه ترسناک است جدایی با مرگ...

و چه کابوسی است کلمه ی مرگ...

کاش قدر تک تک نفس هایم را بدانم...

کاش قدر زندگی را بدانم...

و کاش قدر آدم هایی را که دوست میدارم....


و مرگ از همیشه نزدیک تر خواهد بود....


پ.ن: پدر دوستم  براثر تصادف فوت کردن:((( واقعا خبر دردناکی بود.. و باعث شد فکر کنم... به مرگ... به اینکه حتی از فردای خودم مطمئن نیستم و اینجوری زندگی میکنم. و اینکه حساب تک تک لحظات این دنیا رو باید پس داد... واقعا ترسناکه... فکر کردن به مرگ... امیدوارم قدر همه ی کسایی که باهامون هستن رو بدونیم.... روحشون شاد.

لطفا فاتحه براشون بخونید.

ماندن یا رفتن؟

مسئله این است...

ماندن یا رفتن؟

ماندن بر راهی که دوست نخواهی داشت...

یا رفتن به راهی که بسیار سست مینگارد...

تغییر کلمه ای که بسیار ترسناک مینگارد..

و گاهی بسیار دلربا...

و تغییر گاه سخت است و شیرین...

کاش جرات تغییر را بیابم...

و انگاه قدم های محکمی به استواری یک کوه برخواهم داشت...

گاهی تنها جرات نیاز است...

و کدامین راه به جاودانگی خواهد رسید؟

ایا جاودانگی جز در وجود نیست؟

در قطعه ای از وجود خودم...

پس باید راهی به جاودانگی بیابم... تنها از درون.وجود خودم...


؟

و فردا آفتاب چگونه طلوع خواهد کرد؟

در آغوش ابرهای مهربان؟

یا در آبی بیکران آسمان...

و  باران ...حس  زندگی و جاودانه گشتن...

و فردا چندین زندگی جان خواهد گرفت؟

و چندین زندگی تمام خواهد شد؟

و فردا و فرداها چگونه خواهد گذشت...

به دنبال یافتن مسیری بدون توقف...

به دنبال یافتن راهی به جاودانگی...

جاودانگی در یادها...


روزهاتون به بارونی روزهای پاییز سرشار از طراوت و شادی...