تا آســــمان

دل نوشته

تا آســــمان

دل نوشته

پاییز:|

دستانم را بهم می مالم...

کمی خودم را جمع تر میکنم...

ولی چه میشود؟ پاییز است و سرمایی که به عمق استخوان ها رسوخ میکند...

نگاهی به ابرهای سرگردان می اندازم...

و محو میشوم در سرگردانی شان...

این روزها حتی یک چای رفاقت میچسبد...


روزگارتون به بلندی شب های پاییز...

پاییز با تاخیر مبارک:)

بزرگ شدن

این روزها حس میکنم بزرگ شده ام...

انقدر بزرگ که حتی نوشتن را فراموش کرده ام...

گاهی دفترچه ی خاطرات را میگشایم...

به یاد تفکرات شیرین آن روزها...

بزرگ شدن...

واژه ی ترسناکی است...

و آرزو دارم بزرگ شوم و بزرگ تر و بیابم مسیر زندگی راستین را...

راهی که برگزیدم و راهی که خواهم رفت...

و امید دارم هیچ گاه نوشتن را فراموش نکنم...

در روزهای سرد پاییز...

خاطره نوشت

چمدانش را بست...

نگاهم به آخرین لحظه های بودنش خیره ماند...

و رفت...

تابستان را میگویم


خب شهریور هم تموم شد... و تولد من نیز...

برخلاف انتظاری که داشتم امسال کمترین تبریک رو داشتم 

ولی عوضش میشه گفت در آغوش گرم خانواده تولد گرفتیم:D:D 

برام جالبه که کل فامیل همیشه تولد من رو یادشونه!!!! و همیشه هم بسیج میشن برای تولد گرفتن برام!!!!

ولی خب کمترین تبریک رو از دوستام داشتم. که اونم احتمالا به خاطر این بود که تولدم با عید غدیر تو یه روز بود:) و خیلی حس خوبی بود.


حس میکنم بزرگ شدم، و وقتش هست راهم رو کامل مشخص کنم و از نظر مالی هم روی پای خودم وایسم...

امیدوارم روزهای 24 سالگیم جز بهترین روزهای زندگیم باشه.


الهی به امید خودت...