تا آســــمان

دل نوشته

تا آســــمان

دل نوشته

تنهایی، زندگی، محبت

محبت واژه ای که در من انگار جزیی از ذات ام می باشد

تلاش های پی در پی برای خلاصی از مهربان بودن...

مهربانی ای که خیلی اوقات ضربه اش را خودت میبینی...

انگار باز یادم رفته بود ...

یادم رفته بود مهربانی حدی دارد...

و یادم رفته بود انتظار داشتن در این دنیا بیهوده است...

و هرگاه اینگونه می شود با خود عهد میبندم که یاد بگیرم تنها باشم و بی نیاز از هر کسی...

ولی باز بعد از مدتی به خود مینگرم و میبینم...

میبینم این منم...

ذات درونی من...

ذاتی که هرچقدر هم تلاش کنم باز هم اندکی تغییر خواهد کرد


بگذریم که، دست روزگار شدت این مهربانی را کاهش میدهد...

ولی در آخر باز این قسمتی از وجود من است...


ذات مهربان... گاه دلسوز و خیلی اوقات گذشتن از خود...


گاهی از مهربانی، دلسوزی و گذشتن از خود متنفر میشوم...


گاهی بی هیچ دلیلی از خودم و آدم های دوست اطرافم متنفرم میشوم...


انگار هر چقد روابط دوستی ها کمتر، آسیب دیدن ها کمتر...


و متنفر میشوم از دوست داشتن آدم هایی که حساب مراعاتت را نمیکنند...


و باز دلم میخواد دایره ای دور خودم بکشم محکم و استوار...

و من شوم یک من بی نیاز و مستقل از هر فرد...


زندگی گاه در تنها بودن شیرین تر است تا داشتن آدم هایی که تنها به منفعت می اندیشند در کنارت...


و من تلاش خواهم کرد ذاتم را تغییر دهم. آنگونه که هیچ گاه بی منطق  کاری نکند...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد