تا آســــمان

دل نوشته

تا آســــمان

دل نوشته

مرگ

و آنگاه که مرگ انقدر ناگهانی  مرا فرامیگیرد...

چه خواهد شد؟

مرگ....

کلمه ای که حتی از چشم برهم زدن هم به من نزدیک تر است...

و من انقدر دور مینگارمش که انگار مرگی نخواهد بود...

و چه ترسناک است جدایی با مرگ...

و چه کابوسی است کلمه ی مرگ...

کاش قدر تک تک نفس هایم را بدانم...

کاش قدر زندگی را بدانم...

و کاش قدر آدم هایی را که دوست میدارم....


و مرگ از همیشه نزدیک تر خواهد بود....


پ.ن: پدر دوستم  براثر تصادف فوت کردن:((( واقعا خبر دردناکی بود.. و باعث شد فکر کنم... به مرگ... به اینکه حتی از فردای خودم مطمئن نیستم و اینجوری زندگی میکنم. و اینکه حساب تک تک لحظات این دنیا رو باید پس داد... واقعا ترسناکه... فکر کردن به مرگ... امیدوارم قدر همه ی کسایی که باهامون هستن رو بدونیم.... روحشون شاد.

لطفا فاتحه براشون بخونید.

ماندن یا رفتن؟

مسئله این است...

ماندن یا رفتن؟

ماندن بر راهی که دوست نخواهی داشت...

یا رفتن به راهی که بسیار سست مینگارد...

تغییر کلمه ای که بسیار ترسناک مینگارد..

و گاهی بسیار دلربا...

و تغییر گاه سخت است و شیرین...

کاش جرات تغییر را بیابم...

و انگاه قدم های محکمی به استواری یک کوه برخواهم داشت...

گاهی تنها جرات نیاز است...

و کدامین راه به جاودانگی خواهد رسید؟

ایا جاودانگی جز در وجود نیست؟

در قطعه ای از وجود خودم...

پس باید راهی به جاودانگی بیابم... تنها از درون.وجود خودم...


؟

و فردا آفتاب چگونه طلوع خواهد کرد؟

در آغوش ابرهای مهربان؟

یا در آبی بیکران آسمان...

و  باران ...حس  زندگی و جاودانه گشتن...

و فردا چندین زندگی جان خواهد گرفت؟

و چندین زندگی تمام خواهد شد؟

و فردا و فرداها چگونه خواهد گذشت...

به دنبال یافتن مسیری بدون توقف...

به دنبال یافتن راهی به جاودانگی...

جاودانگی در یادها...


روزهاتون به بارونی روزهای پاییز سرشار از طراوت و شادی...

پاییز:|

دستانم را بهم می مالم...

کمی خودم را جمع تر میکنم...

ولی چه میشود؟ پاییز است و سرمایی که به عمق استخوان ها رسوخ میکند...

نگاهی به ابرهای سرگردان می اندازم...

و محو میشوم در سرگردانی شان...

این روزها حتی یک چای رفاقت میچسبد...


روزگارتون به بلندی شب های پاییز...

پاییز با تاخیر مبارک:)

بزرگ شدن

این روزها حس میکنم بزرگ شده ام...

انقدر بزرگ که حتی نوشتن را فراموش کرده ام...

گاهی دفترچه ی خاطرات را میگشایم...

به یاد تفکرات شیرین آن روزها...

بزرگ شدن...

واژه ی ترسناکی است...

و آرزو دارم بزرگ شوم و بزرگ تر و بیابم مسیر زندگی راستین را...

راهی که برگزیدم و راهی که خواهم رفت...

و امید دارم هیچ گاه نوشتن را فراموش نکنم...

در روزهای سرد پاییز...