-
سیاره ی گمگشتگی
یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 16:25
از سیاره ی گمگشتگی به خود.... صدایم را میشنوی؟ صدایی که این روزها دنبال خود میگردد... ضربان قلبی که هر روز بلندتر میکوبد... شاید در پی رهایی میکوبد... این روزها بهتر از هر روزی مسیرم را میدانم... این روزها زندگی رو به راه است... ولی یک چیز کم گشته... خود... خود درونی من... انگار در اعماق فضا رهایی یافتم... بی اینکه...
-
کاش آتش نشان ها زنده باشند..
جمعه 1 بهمن 1395 13:06
و باز هم حادثه ای دیگر... در واپسین روزهای دی ماه... حادثه ای که از بی مسئولیتی برخی ها نشات گرفت... و به از دست دادن انسان هایی انجامید که فداکارانه جان خویش را برای مردم گذاشته اند... انسان هایی که بی هیچ ترس و وحشتی برای نجات دیگران تلاش میکنند... حتی اگر این تلاش منجر به از دست دادن جان خودشان گردد.. و دعا...
-
من در غار زندگی میکنم
پنجشنبه 9 دی 1395 22:14
من در غار زندگی میکنم... غاری به وسعت تنهایی هایم... غاری کوچک و دنج... غاری پر از عطر زندگی... صبح ها که چشمانم را میگشایم به امید روزی دیگر دعایی بدرقه ی آسمان آبی میکنم... تا در پناه بادها راهی بیابد به سوی دنیای ابدیت... و شاید کسی در جایی از آسمان آمینی بگوید... من در غار زندگی میکنم... انگار دنیایی فاصله است...
-
آرزو میکنم...
سهشنبه 18 آبان 1395 21:35
رو راست که باشم یک عمر زندگی ثانیه ای چند؟! روراست که باشم می فهمم زندگی اخروی را به دنیا ام باخته ام... رو راست که باشم میترسم از راهی که پیش رویم به جاودانگیست... رو راست که باشم عمر میگذرد بی آنکه روح تعالی یابد... رو راست که باشم محبوس شده ام در این دنیای فانی... پس آیا آرزوی مرگ اشتباه خواهد بود؟! وقتی روزهایم به...
-
تنهایی، زندگی، محبت
یکشنبه 16 آبان 1395 19:58
محبت واژه ای که در من انگار جزیی از ذات ام می باشد تلاش های پی در پی برای خلاصی از مهربان بودن... مهربانی ای که خیلی اوقات ضربه اش را خودت میبینی... انگار باز یادم رفته بود ... یادم رفته بود مهربانی حدی دارد... و یادم رفته بود انتظار داشتن در این دنیا بیهوده است... و هرگاه اینگونه می شود با خود عهد میبندم که یاد بگیرم...
-
مرگ
دوشنبه 10 آبان 1395 00:33
و آنگاه که مرگ انقدر ناگهانی مرا فرامیگیرد... چه خواهد شد؟ مرگ.... کلمه ای که حتی از چشم برهم زدن هم به من نزدیک تر است... و من انقدر دور مینگارمش که انگار مرگی نخواهد بود... و چه ترسناک است جدایی با مرگ... و چه کابوسی است کلمه ی مرگ... کاش قدر تک تک نفس هایم را بدانم... کاش قدر زندگی را بدانم... و کاش قدر آدم هایی را...
-
ماندن یا رفتن؟
سهشنبه 4 آبان 1395 21:46
مسئله این است... ماندن یا رفتن؟ ماندن بر راهی که دوست نخواهی داشت... یا رفتن به راهی که بسیار سست مینگارد... تغییر کلمه ای که بسیار ترسناک مینگارد.. و گاهی بسیار دلربا... و تغییر گاه سخت است و شیرین... کاش جرات تغییر را بیابم... و انگاه قدم های محکمی به استواری یک کوه برخواهم داشت... گاهی تنها جرات نیاز است... و...
-
؟
سهشنبه 4 آبان 1395 21:37
و فردا آفتاب چگونه طلوع خواهد کرد؟ در آغوش ابرهای مهربان؟ یا در آبی بیکران آسمان... و باران ...حس زندگی و جاودانه گشتن... و فردا چندین زندگی جان خواهد گرفت؟ و چندین زندگی تمام خواهد شد؟ و فردا و فرداها چگونه خواهد گذشت... به دنبال یافتن مسیری بدون توقف... به دنبال یافتن راهی به جاودانگی... جاودانگی در یادها......
-
پاییز:|
شنبه 10 مهر 1395 20:26
دستانم را بهم می مالم... کمی خودم را جمع تر میکنم... ولی چه میشود؟ پاییز است و سرمایی که به عمق استخوان ها رسوخ میکند... نگاهی به ابرهای سرگردان می اندازم... و محو میشوم در سرگردانی شان... این روزها حتی یک چای رفاقت میچسبد... روزگارتون به بلندی شب های پاییز... پاییز با تاخیر مبارک:)
-
بزرگ شدن
شنبه 10 مهر 1395 20:22
این روزها حس میکنم بزرگ شده ام... انقدر بزرگ که حتی نوشتن را فراموش کرده ام... گاهی دفترچه ی خاطرات را میگشایم... به یاد تفکرات شیرین آن روزها... بزرگ شدن... واژه ی ترسناکی است... و آرزو دارم بزرگ شوم و بزرگ تر و بیابم مسیر زندگی راستین را... راهی که برگزیدم و راهی که خواهم رفت... و امید دارم هیچ گاه نوشتن را فراموش...
-
خاطره نوشت
پنجشنبه 1 مهر 1395 12:52
چمدانش را بست... نگاهم به آخرین لحظه های بودنش خیره ماند... و رفت... تابستان را میگویم خب شهریور هم تموم شد... و تولد من نیز... برخلاف انتظاری که داشتم امسال کمترین تبریک رو داشتم ولی عوضش میشه گفت در آغوش گرم خانواده تولد گرفتیم:D:D برام جالبه که کل فامیل همیشه تولد من رو یادشونه!!!! و همیشه هم بسیج میشن برای تولد...
-
ستاره من
سهشنبه 16 شهریور 1395 19:57
همه چیز از وقتی شروع شد که هرفرد ستاره اش را گم کرد... ستاره ی من... شاید اگر هر آدم دلش خوش باشد به داشتن ستاره ای در دور دست ها زندگی ها فرق میکرد... گاهی دلم میخواهد مثل پدربزرگ ها و مادربزرگ ها برای خودم ستاره ای انتخاب میکردم... به نشانه ی من... ولی افسوس و صد افسوس در این شهر که با چراغ ها زینت گشته دیگر ستاره...
-
خستگی 23 سال زندگی...
پنجشنبه 11 شهریور 1395 18:47
مرگ از درون... زنده ی, مرده... و این زندگی تا کی ادامه خواهد داشت؟ وقتی من از درون مرده ام... وقتی توانی برای ادامه دادن ندارم... و وقتی احساس پوچی میکنم... پوچی مطلق... شده است زندگی من... کاش حداقل یک نفر می آمد و میان این همه پچ پچ های کشنده, سرزنشم میکرد... و من میان سرزنش هایش خورد میگشتم... کاش یک نفر رو به رویم...
-
پرواز
چهارشنبه 10 شهریور 1395 16:18
یک فنجان قهوه ی تلخ... جرعه ای مینوشم ,طعم تلخی که شاید تلخی این روزهایم را برای اندک لحظه ای کمتر کند... فاصله گرفتن از آدم های زندگی ام... و رفتن در لاک تفکرات... گسستن از زندگی... و پیوستن به جمع مردگان... جرعه ای دیگر مینوشم... در تفکر این روزهایم... جرعه ای تلخ تر از قبل... به آسمان خیره میشوم... پرندگانی مهاجر...
-
تنها یک قدم
دوشنبه 8 شهریور 1395 19:42
میان ثانیه های گذشتن از من تا من... تنها یک نفس راه است... تنها یک قدم... میان انتخاب های زندگی... تنها یک قدم نیاز است... تنها یک نفس... و من زندگی میگذرانم با نفس هایی که آینده ای می سازند... با قدم هایی که زندگی خواهند ساخت... و من را از تو... و تو را از من متمایز خواهند کرد... و اینگونه میشود خود وجودی... راز بین...
-
بزرگ شدن
دوشنبه 8 شهریور 1395 19:29
آسمان پر ستاره... آسمانی به وسعت جهان... و من همانند بچگی محو ستارگان چشمک زنی میشوم که هر لحظه نزدیک تر می گمارند... زندگی همچون خاطرات فراموش شده ای از دیدگانم میگذرد... و قلبم همچون سنگی بی روح میگردد... بزرگ شدن یک کودک... بزرگ شدنی به وسعت از دست دادن کودکی... و میروم تا یک سال دیگر بزرگ شوم... به پیشواز روزهای...